از وصیتنامه ابراهیم آل اسحاق: مدیریت کردن آگاهانه و آزادانه اراده و اختیار خویش، بزرگترین موهبت برای انسان است؛ - اگر فعالیت تشکیلاتی سنتی وبسته، فردیت و هویت شخصی انسان را نفی و تحقیر و قالبریزی کند، حرام است؛ - صداقت بدون خردورزی میتواند سر از ضلالت دربیاورد؛ - آزادگی در گرو یگانگی در درون و صراحت در بیرون است؛

خوشا عشق و خوشا پیدا شدن در عشق

از لطف تو چون جان شدم، از خویشتن پنهان شدم 
 ای هست تو پنهان شده، در هستی پنهان من


 اول نوامبر، دهم آبان، دوسال از آسودن او می گذرد! زمان می گذرد و من هنوز که هنوز است، رفتنش را باور ندارم. دو سال پیش، چنین روزهائی.... راستی چه بنامم آن روزها را؟ روزهائی که من و بچه ها مانند کسانی که بهت زده و حیران به ساعت شنی خیره شده باشند، روزها و لحظه ها را می شمردیم. تیک تاک ساعت گویا قوی تر و بلندتر از همیشه عذاب آور و گوشخراش بود. زمان رفتن او نزدیک و نزدیکتر میشد. دو سال پیش در چنین روزهائی من، با شرکت ها و موسسه های مختلف و بزرگ "گورکنی" و "مرده شوئی" در اتاق های فوق العاده شیک و مدرن آنها قرار میگذاشتم. و در حالیکه از مشاهده کتابچه های مختلف مد تابوت و قبرهای رنگارنگ و آخرین مدل، سرم  به دوران می افتاد و حالت تهوع می گرفتم،  برای ارزان حساب کردن کفن و دفن او چانه میزدم. مراسم تشییع و خاکسپاری  او را برنامه ریزی می کردم. به گورستان های مختلف سر میزدم. و... و برای او زیر درختی در گوشه ای دنج و زیبا گوری مناسب انتخاب می کردم!
سرانجام روز اول نوامبر او را به همراهی پرستار حمام اش کردم، ریش هایش را زدم، بر موهایش شانه کشیدم  و ساعتی بعد او روی صندلی چرخدارش نشسته بود. قرارمان این بود که من آن روز  آخرین حرفها و خداحافظی اش از  بچه ها را که از قبل و به فارسی نوشته بود، برای آنها بخوانم. هر سه دور او حلقه زدیم. بچه ها در طرفین و من پشت سر او. حرفهایش را از کامپیوترش کلمه به کلمه و آهسته برای آنها خواندم. بچه ها بر دستهایش بوسه زدند و از خوبی های پدر گفتند. او آخرین پیام و سفارش هایش را، که باز تاکید بر ادامه زندگی من و بچه ها بود،  با یگانه انگشتی که دیگر رمقی در آن نمانده بود و به سختی تکان میخورد، تایپ کرد و من تک تک آنها را به گوش جان سپردم. و...  سپس با اشاره چشمش، او را بر روی تخت اش منتقل کردم تا بخوابد! خوابی ابدی. خوابی که دیگر بیدار شدنی در کار نبود. لحظات قبل از بسته شدن چشمانش، من حتی گریه نیز نمی کردم که مبادا اشک هایم او را آزار دهند. دستش را گرفته بودم و بی مهابا حرف میزدم. از خواب و از آرامش می گفتم. از او میخواستم به این فکر کند که دارد زیر عمل جراحی می رود و بعد برای همیشه بهبود پیدا خواهد کرد. دستش را در دستانم می فشردم و به آرامی، انگاری که برایش لالائی می خوانم، زمزمه می کردم؛ آرام بخوابد، باز به من تکیه کند، من ثانیه ای تنهایش نگذاشته ام و اکنون نیز در کنارش هستم. به او می گفتم: عزیزم، وجود مرا در خودت حس کن، و آرام آرام بخواب. ... تا اینکه کم کم چشمان مهربانش برای همیشه بسته شدند و او با لبخندی بر لبش به خواب ابدی فرو رفت! عجیب اینکه من هنوز روی پاهایم ایستاده بودم. راه می رفتم، حرف میزدم، از دکتر و پرستار برگه فوت  می گرفتم. ساعتی بعد نیز زنگ زدم و نعش کشها با لباس رسمی و کراوات آمدند و آن جسمی را که برایم آشناترین و عزیزترین بود، با عزت و احترام بسیار برای آخرین بار از درب آشیانه مان خارج کردند و با خود بردند. و من... لحظاتی بعد، وقتی در حمامش، که هنوز از بوی تن او آکنده بود، نگاهم در آینه به چهره سفید و محو خودم افتاد. از دیدن تصویر آن مرده در آینه، مو بر تنم سیخ شد! آه، این من بودم که مرده بودم... به واقع نیز، من طی سالهای اخیر، طی دوران بیماری او، همراه با او، بتدریج از زندگی حذف شده بودم.
اما... بعد از او، وجود  دو یادگار این عشق بزرگ و باشکوه، مرا با قدرتی آسمانی و معجزه وار به زندگی بازگردانید. من اکنون به حرمت این دو وجود مقدس زندگی ام، و گرمی جان آنها، و همچنین با یاد و خاطره عزیز او و عشق بزرگمان، هنوز سخت و محکم، پابرجا ایستاده ام.
 بله، دهم آبان، اول نوامبر، دومین سالگرد آسودن اوست. خوشا یاد عشق و خوشا یاد او!
فرح شریعت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر